بعد از واقعه کربلا خاندان امام را به اسارت بردند در بینشان دختری 3ساله دیده می شد که در کنار عمه اش آرام گرفته بود.و از عمه سراغ پدرش را می گرفت.
حضرت زینب او را در آغوش گرفت و فرمود: پدرت به سفر رفته. رقیه ساکت شد، به گوشه یی رفت و زانوي غم بغل گرفت و با ناراحتی به خواب رفت. نیمه شب، پدر را در خواب ديد.
با نگرانی بيدار شد، دوباره پدر را از عمه خواست و بهانه جويي کرد، طوری كه با صداي گريه و زاری او تمام اهل خرابه ناله ها سردادند.
به يزيد خبر رسید، او هم دستور داد سر بريده پدرش را برايش ببرند.
سر مطهر امام حسین را در ميان طَبَق جاي داده، به خرابه آوردند و جلوی رقیه گذاشتند.
سرپوش طبق را كنار زد، سر پدر را ديد، سر را برداشت و درآغوش گرفت.بر پيشاني و لبهاي پدر بوسه زد و آه و ناله اش بلند تر شد، گفت:
پدر جان چه كسي صورت شما را به خونت رنگين كرد؟ پدر جان چه كسي رگهاي گردنت را بريده؟
پدر جان چه كسي مرا در كودكي يتيم كرد؟ پدر جان يتيم به چه كسي پناه ببرد تا بزرگ بشود؟
پدر جان كاش خاك را بالش زير سرم قرار مي دادم، ولي محاسنت را خضاب شده به خونت نمي ديدم.
دختر سه ساله امام حسين(ع) آن قدر شيرين زباني كرد و با سر پدر ناله نمود تا آرام گرفت.
همه خيال كردند به خواب رفته. وقتي به سراغ او آمدند، از دنيا رفته بود. شبانه او را غسل دادند و در همان خرابه دفن کردند.