یک قاضے با ایمان مصرے بہ نام محمد عریف در ڪتابے ڪہ خودش نوشتہ بود یڪ رویداد واقعے از خودش را تعریف میڪند:
15 سال پیش وقتے وڪیل دادگسترے بودم یڪ روز صبح میرفتم سر ڪار و تا شب بہ خانہ برنمے گشتم. جلو درب محل ڪارم یادم افتاد ڪہ چند برگہ مهـم را خانہ جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و بہ خانہ برگشتم تا برگہ هـا را بردارم.
وقتے وارد خانہ شدم دیدم یڪ مرد غریبہ با زنم …….
و نمیدانستم چڪار ڪنم. خودم وڪیل بودم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میڪشتم هـیچ شاهـدے نداشتم.
تصمیم گرفتم با مرد هـیچ ڪارے نڪنم و بہ او گفتم: از خانہ من برو بیرون و من این ڪار را بہ خدا مے سپارم.
آن مرد هـم رفت بیرون و ڪمے بہ من خندید. یعنے بہ عقل من میخندید ڪہ باهـاش هـیچ ڪارے نڪردم.
او رفت و بہ زنم گفتم: وسایلت را جمع ڪن تا تو را بہ خانہ ے پدرت ببرم و از هـم جدا مے شویم. سوار ماشین شدیم و بہ راہ افتادیم.
خانہ پدر زنم تو یڪ شهـر دیگر بود و تو راہ فقط بہ آن موضوع فڪر مے ڪردم و بغض گلویم را گرفتہ بود تا بہ آنجا رسیدیم.
من ڪار خودم را بہ خدا سپردہ بودم و نخواستم آبروے زنم را ببرم و بہ خانوادہ ے زنم گفتم: ما دیگر بہ درد هـم نمیخوریم و میخواهـیم از هـم جدا شویم.
خانوادہ ے زنم میگفتن: شما تا حالا با هـم مشڪل نداشتید و از این حرفهـا. و من هـم تاڪید میڪردم ڪہ بہ درد هـم نمیخوریم و باید از هـم جدا بشویم.
وقتے از خانہ مے آمدم بیرون زنم بہ من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلے بزرگے ڪہ آبرویم را نبردی. من هـم بهـش گفتم: برو و توبہ ڪن از ڪارے ڪہ ڪردی.
خلاصہ از هـم جدا شدیم و مدتهـا فڪرم درگیر آن قضیہ بود و هـمیشہ وقتے توے تلویزیون یا خیابان یا محل ڪارم ڪسے را مے دیدم ڪہ میخندید یاد آن مرد مے افتادم ڪہ موقع رفتن بہ من میخندید.
بعد از مدتے دوبارہ ازدواج ڪردم و یڪ زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالهـا گذشت و بعد از 15 سال من قاضے دادگسترے شدم.
یڪ روز یڪ پروندہ ے قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
بہ نظرم میرسید ڪہ آن مرد را جایے دیدہ ام و بعد از ڪلے فڪر ڪردن یادم افتاد ڪہ هـمان مرد است ڪہ با زن قبلیم……….
ولے او مرا نشناخت.
بهـش گفتم: ماجرا را برایم تعریف ڪن ڪہ چرا مرتڪب قتل شدی.
گفت: جناب قاضے رفتم خانہ دیدم یڪ مرد غریبہ با هـمسرم……..
و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو ڪشتمش.
گفتم: شاهـد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویے پس چرا زنت را هـم نڪشتی؟
گفت: زنم زود از خانہ فرار ڪرد.
گفتم: نباید مے ڪشتیش چون قانون میگوید ڪہ باید 3 شاهـد ماجرا را مے دیدند.
گفت: جناب قاضے اگر این اتفاق براے شما مے افتاد آن مرد را نمے ڪشتی؟
گفتم: نهـ، در زمان خودش قاضے هـم بودہ ڪہ این اتفاق برایش افتادہ و با مرد هـیچ ڪارے نداشتهـ.
آن موقع بود ڪہ یادش افتاد من آن وڪیل 15 سال پیش هـستم ڪہ با زنم……… ..
و باهـاش ڪارے نڪردم.
گفتم: من آن روز ڪار خودم را بہ خدا سپردم و من الان با نوڪ خودڪارم حڪم اعدامت را صادر میڪنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حڪم اعدامش را صادر ڪردم.
بہ در هـر خانہ اے بزنے فردا در خانہ ات را میزنند”
برگرفته از کانال بهشت