صدای هلهله ی دشمن خبر از شهادت یکی از یاران می داد.
پس از آخرین فریاد شادی دشمن، نو داماد تازه رسیده نزد مولا آمد.
او که هنوز اسلام را نشناخته نمازی نخوانده بود تا چه رسد به تشیع و درک حقیقت ولایت.
اما تمام وجودش را عشق فرا گرفته بود، عشقی که به حسین زهرا داشت. عشقی که او را از هجله دامادی به صحرای کربلا کشانده بود تا دفاعی کند از حریم حرم؛ تا شاید مرحمی باشد بر زخم های دل زینب.
او به جبهه می رفت و نگاه نگران مادر و همسرش در پی او…
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که ذکر خویش گم شد از ضمیرم
دل را که بفروشی خریدار دارد. مشتری را تو باید انتخاب کنی.
دل را نباید ارزان فروخت، که حرم خداست.
القلب حرم الله
چون دل خدایی شد سر و جان بی مقدار می شود.
سر باختن انتهای قصه صاحب دلان خدایی است.
چیزی نگذشت که سر وهب بر فرازی در آسمان پرواز می کرد، تا چون دلش، سر نیز خدایی شود.
چشمان تاریخ سر وهب نو داماد را دنبال می کرد که دید سر بریده ی رضا اسماعیلی بر فرازی شده و چیزی نگذشت که دیده ها خون گریست در غم محسن حججی. شهید سر جدایی که راه وهب را شناخت تا خون گلویش لبهای تشنه ی او را سیراب کند. تا سرش چون دل خدایی شود.
صاحب دلان سر می دهند.
آری همگی ندای هل من ناصر و هل من معین حسینی را لبیک گفتند تا نزد فاطمه فردای قیامت سربلند باشند.
نویسنده: زینب مظفری