وارث اندوه فاطمه علیهاالسلام
نزهت بادی
امشب دوباره چه شده است که سایه خسته شانههایت که بیصدا میلرزد، بر قبور قبرستان بقیع افتاده است! چه گریه غریبانهای!
پس از آن شب اندوهناک، که مادرت را به آغوش خاکهای من سپردند، همه غربت عالم در بقیع جمع شد و من کم کم عادت کردم به گریههای بیصدای بچههای فاطمه علیهاالسلام که جز در دل شب نمیتوانستند در وقت دیگر به زیارت قبر بینام و نشان مادر بیایند.
هنوز جای پای بیتابیهای کودکانه حسین علیهالسلام و چادر بلند خواهر کوچکت، که بر خاکها کشیده میشد، بر صفحه دل من باقی مانده است!
از اندوه قَلَندر همیشه بیدار شبهای دلتنگ شهر هم که دیگر نمیتوان سخنی گفت، که با بقیع الفتی دیرینه داشت!
اما آمدن تو به بقیع، خود مرثیهای دیگر بود که سوگوارِ خویش را میطلبید!
وارث اندوه فاطمه علیهاالسلام
نزهت بادی
امشب دوباره چه شده است که سایه خسته شانههایت که بیصدا میلرزد، بر قبور قبرستان بقیع افتاده است! چه گریه غریبانهای!
پس از آن شب اندوهناک، که مادرت را به آغوش خاکهای من سپردند، همه غربت عالم در بقیع جمع شد و من کم کم عادت کردم به گریههای بیصدای بچههای فاطمه علیهاالسلام که جز در دل شب نمیتوانستند در وقت دیگر به زیارت قبر بینام و نشان مادر بیایند.
هنوز جای پای بیتابیهای کودکانه حسین علیهالسلام و چادر بلند خواهر کوچکت، که بر خاکها کشیده میشد، بر صفحه دل من باقی مانده است!
از اندوه قَلَندر همیشه بیدار شبهای دلتنگ شهر هم که دیگر نمیتوان سخنی گفت، که با بقیع الفتی دیرینه داشت!
اما آمدن تو به بقیع، خود مرثیهای دیگر بود که سوگوارِ خویش را میطلبید!
هر کس دیگری هم نمیدانست، من خوب میدانستم که طولی نخواهد کشید، تو، بغض کودکانهات را پشت دیوارهای بقیع جا میگذاری و با جگر شرحه شرحه، میهمان دایمی من خواهی شد! ولی امشب، تو با همه شبهای تلخ عمرت فرق داری! گویی این چشمها، جز اشک، حرف دیگری نیز برای گفتن دارند؛ حرفی از جنس خون جگر و طشت و لبهای کبود! چه قدر زود پیر و شکسته شدی حسنجان!
غم نخلهای خونین فدک، موهایت را به سپیدی کشاند، یا داغ چادر خاکی مادر، در کوچههای بیکسی؟ امشب که آمدی، سایهات خمیدهتر از خودت بود!
مثل کودکیات، کنار قبر ناپیدای فاطمه علیهاالسلام نشستی و زانوانت را در بغل گرفتی و آن قدر بیصدا زیارتنامه عشق خواندی و گریستی، که حتی سکوت دل من هم شکست!
سرت را بالا آوردی و از پشت مژگان بارانیات، نگاهی به حرم جدّت که از دور نمایان بود، کردی و بعد، بقیع را از نظر گذراندی و تابوت غریبانه خویش را به چشم دیدی که از حرم رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم به سمت بقیع، با تیرهای جفا، مشایعت میشد.
آن نقطه که نگاهت را بر خود ثابت نگه داشته، همان مزاری است که حسین علیهالسلام ، با دستان خویش، برایت خواهد کند و همان جایی است که عباس علیهالسلام ، تیرهای خونین را از تابوتت بیرون خواهد کشید!
فقط خدا میداند که بر حسین علیهالسلام چه خواهد گذشت، وقتی با دیدن کفن خونینت، زخم کهنه دلش سر باز میکند و داغ سینه مجروح مادرت تازه میشود.
عباس علیهالسلام هم اگر زیر بازوی حسین علیهالسلام را بگیرد، باز هم کمرش در مصیبت تو خواهد شکست و قامتش خواهد خمید! مرثیهخوانی او را از هم اینک میشنوی که با تو زمزمه میکند:
«أأَدْهُنُ رَأسی اَطَیِّبُ مَحاسِنی و رأسک مَعْفُورٌ و أنت سَلیب / فَلَیْسَ حَریبا مَن اُصیبَ بمالِهِ و لکنَّ مَن دارءَ اَخاهُ حَریب».
«آیا موی سرم را روغن زنم و محاسنم را با عطر، خوشبو کنم، در حالی که سرت را روی خاک مینگرم و تو را همچون درخت شاخ و برگ ریخته میبینم/ غارتزده، آن کسی نیست که مالش را ربوده باشند، غارتزده کسی است که برادرش را در خاک بپوشاند.» و بیآنکه بخواهی، صحنهای از کربلا، پیش چشمت میآید که پس از ده سال عزای دل، محاسن حسین علیهالسلام ، به بوی خون گلوی علی اصغر علیهالسلام ،
معطر و خضاب میشود و ناخودآگاه دوباره زیر لب با خود نجوا میکنی «لا یوم کَیَومک یا اباعبداللّه» حسن جان! برخیز که تأخیر نابهنگام امشب تو، دریای دل زینب علیهاالسلام را به توفان بیقراری میکشاند. او نیز میداند که شبهای بقیع، پس از آمدن تو، بیش از پیش، غریب خواهد شد، اما همین یک امشب را در خلوت دل او باش تا برای آخرین بار، تو روضه گوشواره شکسته مادر را بخوانی و او با تو هم گریه شود!
اما غریبم! بقیع را ببخش که نه چراغی دارد تا بر مزار خاموشت بیفروزد و نه میتواند سوگواران داغت را در خود پذیرا شود، تا زایر بیکسیهایت شوند؛ که اگر بقیع را شمع و زایری میبخشیدند، قبر بینام و نشان مادرت، سزاوارتر بود برای زیارت و روشنایی!
اما گویا بر پیشانی تقدیر بقیع، خطوط غربت، نقش بسته و داغ مظلومیت!
بقیع، از هم اینک، چشم انتظار وارث اندوه فاطمه علیهاالسلام است!
سلام، پیکر تیرباران شده
خدیجه پنجی
بقیع، در خلوت غریبانهاش دل به صدای مردی سپرده است؛ مردی که خدا، بسیار دوستش دارد.
ماه، رخسار به خاک مزاری نهاده، که مدتهاست روشنای هیچ شمعی را حس نکرد، سوسوی هیچ فانوسی را نشنید و گرمایِ هیچ اشکی را لمس نکرد. مزاری که مثل صاحب غریبش، غریب است. تنها حضور اشکهای یک مرد را میفهمد.
یک تکّه از آسمان است، که در دل خاک پنهان است. یک سهم از بهشت است، که در بقیع گم شده است. یک سوره از قرآن است، که قرنها تلاوت نشد، جز با لب و زبان همین مرد؛ همین مرد که چهره بر خاک گذارده و غریبانهترین عاشقانهها را در فراق آن غربت بینهایت، سر داده است
! سلام، غریبتر از هر غریب!
سلام، آشنایِ غریب، مهربانِ غریب، بزرگ زاده غریب!
سلام، مزار بیچراغ، تربت بیزایر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعلهور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!
آمدهام؛ با تمام دلم، با قدمهای احساسم، با حضور هر چه تمام ارادتم.
آمدهام؛ تا فانوسهای روشن اشکهایم را، بر مزار بیچراغت، بیاویزم!
آمدهام؛ تا شریک غربت بینهایتت باشم.
آمدهام ـ کبوترانه آمدهام ـ تا از دستان مهربانت، آب و دانه بدهی!
آمدهام؛ با دسته دسته یا کریمهای اخلاص و محبّت، تا شاید لحظهای در گنبد نگاه مهربانت، پناه گیرم.
ای کریم اهل بیت! حالا این من و این وسعت بیحدّ و مرزِ لطف تو.
این دلِ کوچک من و این عنایت بزرگ تو. این گدای غریب و این هم، سلطان غریب؛ بزم غریبانهمان جور است.
تو غریب، من هم غریب.
امّا … نه! غربت من کجا و غریبی تو کجا! آخر شما، غربتت را هم از پدر به ارث بردهای و هم از مادر مولای من! چگونه میشود زینت شانههای پیامبر باشی، خون علی و فاطمه در رگهایت جاری باشد، سید جوانان اهل بهشت باشی و آن وقت، این روزگار نامرد، دل به عشقت نسپارد. امام مظلوم من! چند بار از پشت، خنجر خوردهای؟! چند بار نیش سوزناک خیانت را چشیدهای؟! چند بار …؟ انگار قصّه غربت شما پایان ندارد! آقا! زهری که بر جگرت نشست، تنها زهر جعده نبود؛ زهر بدعتی بود که مسیر عشق را عوض کرد. وقتی که دل به این بدعت بسپرند، عجیب نیست اینکه حتی در کنار همسفر زندگیت، غریب باشی!
یا کریم اهلبیت! تو بزرگتر از آن بودی که در ذهن کوچک بشر بگنجی.
چگونه به تنهایی مولایم اشک نریزم؟
سیدعلیاصغر موسوی
بقیع، ای آستان غربت، ای تربت مظلومیّت و ای ساحت دیر آشنای غم و تنهایی! چه بیدادها با تو روا داشتهاند؛ خنجر کینه، بر قامت آسمان آرایت نواختند؛ از جنس کینههای ابوجهلی و اباسفیانی، از جنس کوفی و شامی!
… و آن زن، که شبانگاهان، زلالی آب را نتوانست تحمّل کند!
آن زن، که آفتاب را به قیمت سایه فروخت!
آن زن، که دستهایش را در آب، به «آتش» سپرد!
بقیع، ای آستان غربت! چگونه به تنهایی مولایم نگریم، آن گاه که به «مداین» فکر میکنم، آن گاه که خیمهاش را منافقان داعیِ جهاد، غارت کردند!
چگونه به تنهایی مولایم اشک نریزم، وقتی که حتی سایه تابوتش را به آماج تیر گرفتند!
چگونه به تنهاییاش گریه نکنم، که حتی امروز، بر آستان کبریاییاش، شمعی جز اشک فرشتگان نمیسوزد! چه قدر کینه فرزندان قابیل سخت است! کینهای که گاه با شمشیر، گاه با زهر، گاه با آماج تیر و گاه با تخریب تربت پاکان، توام است.
شب بود و لبهای تشنه مولا، حلاوت شربت را میچشید؛ شربتی که انگیزه بازگشت به منزل ازلی ـ بهشت ـ بود، شربتی که طعم «شهادت» داشت.
عشق، تمام وجودش را میسوزاند و مستی شهادت، نگاهش را به عرش دوخته بود. کسی صدایش میکرد؛ کسی که دستش را از سینه آسمان، به سمت او دراز کرده بود.
بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل، دوش
آن دود که از سوزِ جگر، بر سرِ ما، رفت
دور از رخ تو، دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و توفان بلا رفت
نجوای اندوه، تمام اهل خانه را گرفته بود و گاه، صدای نالهای بلند، تا انتهای نخلستان میرفت. باز هم بانویی بیطاقت؛ بانویی که تاب خود را برای حضور در کربلا میآزمود. آه از رسم ناجوانمردانه دنیا! که سیاهی قلبش نژند، و کینه نژندش، ناتمام است.
مولا جان! قسم به نامت ـ که زیبایی تمام هستی در آن نهفته است ـ ، معنایی برای دل، برای «عشق»، برای اشک و تماشا، نمیماند؛ اگر جرعهای از زلال محبتت را نمیچشیدیم!
مولای من! مهربانی نگاهت، مثل پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، سخاوت دستهایت، مثل علی علیهالسلام و شهامت کلامت، مثل فاطمه علیهاالسلام بود. مولاجان! امروز، تمام هستی خود را به پای اشکی میفشانیم که با یاد تو، از گونههایمان جاریست؛ تا دل به مویههای غریبانه بقیع بسپارد.
ای خفته در پناه تاریخ، بقیع! آیینهنمای آه تاریخ، بقیع!
مصداق تمام غصههامان هستی
مظلومترین نگاه تاریخ، بقیع!
مولاجان! با یاد تو، دلها شکسته میشوند و با نام تو، اشکها جاری! تو را به دلهای شکسته؛ تو را به اشکهای جاری! ما را جرعهای زیارت، بچشان؛ که اشکهامان نذر آستانه توست.
تربت غریب
وقتی قبر مطهّرت را آنگونه غریبانه در زیر آفتاب و باران و دستخوش ستم روزگار مینگریم، بر آن تربت غریب، آن خانه درهم شکسته تنها مانده در آفتابِ خاموش بقیع، ـ که فریادگر تمامی قرون و رسوا کننده همه ملحدان است ـ جگرهامان در شعلههای حزن و خشم میلرزد و سینههامان از آن همه غربت و خاموشی، غمگسار میشود. کیست که خاک مقدست را آنگونه بنگرد و تحمل آن همه درد و رنج را داشته باشد. آن کیست که گنجینه آرزوها و کانون محبتش را در غربت بقیع چنین به یغما رفته ببیند و دامن صبرش از دست نرود و شانههای تحملش درهم نشکند و دل دردمندش ننالد و چشم خون پالایش نگرید.
واقعه جانگداز
امروز به یاد سبط اکبر رسول خدا، امام حسن مجتبی علیهالسلام و آن همه مصیبت و اندوه و درد و رنج و مظلومیت جانکاه، چشمان تمامی دوستدارانِ حتّی و عاشقان معنویّت و شیفتگان ولایت علوی میگرید. در آخرین روزهای ماه صفر واقعه جانگداز شهادتش، طراوت و شادابی همه بوستانهای جهان را به خزان کشید. شقایق با داغ از زمین میروید و لاله، رنگِ خون مطهر او را بر چهره دارد. بنفشه از اندوه او سر به گریبان است و چشم نرگس به یاد او نگران است. اگر ابر میبارد غربت او را میگرید و اگر رعد میغرّد، حماسههای حیات جاودانه او را فریاد میزند. هر صخره استوار نشان از عزم راسخ او دارد و هر قلّه سترگِ کوهسار از همّت بلند او سخن میگوید.
مهمان تازه
امروز زمین مدینه آغوش گشوده است تا مهمان تازهاش را در قلبش جای دهد. بقیع آن قبرستان غریب و خاموش مهمانی تازه دارد. آماده است تا انسان پاکی از سلاله رسول اکرم(ص) را در خود جای دهد.
پیامبر عظیم الشأن(ص) علی مرتضی(ع) و فاطمه زهرا(س) هم به استقبال این مهمان تازه وارد آمدهاند و دینداری، جوانمردی، شجاعت، شهامت، گذشت، بخشندگی و صبر او را تحسین میکنند و ایشان را به حیاتی برتر و والا در کنار انبیا و اولیا بشارت میدهند.
در سوگ کریم اهل بیت(علیهم السلام)
ديدهها در ماتمت خون شد به جان غربتت
سينهها توفنده در آتشفشان غربتت
اشك ما دريا كه مىبايد برايت گريه كرد
نالهها موجند در اين بيكران غربتت
اى امام رنجها و صبرها، غمنامهات
غصه مظلومىات در داستان غربتت
آسمان در حسرتى لبريز بىتابى كند
سرگذارد تا شبى بر آستان غربتت
دشمنانت فتنه آوردند و يارانت غريب
عمر بود و لحظههاى بىامان غربتت
مثل شمعى در سكوت بىكسىها سوختى
كاش حس مىكرد همدردى زبان غربتت
هر نسيمى مىوزد از خاك مظلوم بقيع
آشكارا آورد سوز جهان غربتت
قصه مظلومىات ناگفته مىماند كه شد
تيربارانِ تن پاكت، نشان غربتت
جعفر رسول زاده «آشفته»
باغ دل تو
جان تو به جرم ناب نوشیدن سوخت
از جامه آفتاب پوشیدن سوخت
باغ دل «او» سوخت گر از بیآبی
باغ دل «تو» ز آب نوشیدن سوخت
قیصر امینپور
عزاى امام حسن(علیه السلام)
اى دل خون شده! ايّام عزاى حسن ست
كز ثَرى تا به ثريّا همه بيت الحزن ست
پيرهن چاك زنم در غم آن گوهر پاك
گز غمش چاك ملك را به فلك پيرهن ست
قسمت آل عبا اى فلك از گردش تو
گوئيا درد و غم و رنج و بلا و محن ست
بشكنى گوهر دندان نبى گاه به سنگ
گاه بر بازوى حيدر ز جفايت رسن ست
گه دَرِ كينه به پهلوى بتول عَذرا
مى زنى، كينه بلى عادت چرخ كهن ست
گه بود خنجر خونخوار تو بر خلق حسين
گه ز تو سوده الماس به كام حسن ست
خاطرم از اَلَمِ اين يك، دارالالم ست
سينه ام از حَزَنِ آن يك، بيت الحزن ست
عرش از بوى يكى پر بود از ناقه چين
خاك از خون يكى پر ز عقيق يمن ست
هر كه گويد چو «طرب» مرثيه آل عبا
به يقين جنّت فردوس مر او را وطن ست
نصر اصفهانى (طرب)
ماتم تو
مهرت به كاينات برابر نمى شود
داغى ز ماتم تو فزون تر نمى شود
از داغ جانگداز تو اى گوهر وجود
سنگ است هر دلى كه مكدّر نمى شود
ظلمى كه بر تو رفت ز بيداد اهل ظلم
بر صفحه خيال مصوّر نمى شود
تنها جنازه تو شد آماج تير كين
يك ره شد اين جنايت و ديگر نمى شود
بى بهره از فروغ و لاى تو يا حسن
مشمول اين حديث پيمبر نمى شود
فرمود ديده اى كه كند گريه بر حسن
آن ديده كور وارد محشر نمى شود
دارم اميد بوسه قبر تو در بقيع
امّا چه مى توان كه ميسّر نمى شود
با اين ستم كه بر تو و بر مدفنت رسيد
ويران چرا بناى ستمگر نمى شود
آن را چه دوستى است «مؤيّد» كه ديده اش
از خون دل ز داغ حسن تر نمى شود
(سيّد رضا مؤيّد)
زهر کین
چون زهر کین شراره بجان حسن گرفت
زهرا بخلد گوشه بیت الحزن گرفت
زهریکه بهر قتل سلیمان ملک دین
آن اهرمن ز خسرو ملک ختن گرفت
بر کام آن عزیز خدا از جفا بریخت
آتش بجان آن خلف بوالحسن گرفت
زان آب آتشین که دل مجتبی بسوخت
سیل سرشگ دیدة هرمرد و زن گرفت
لعلی که بود همچو عقیق یمانیش
از سوز زهر رنگ گل یاسمن گرفت
آوخ که زینبش بدوصد آه دردناک
طشتی برابر حسنش از محن گرفت
آمد حسین بر سر بالین آنجناب
بر دامن از وفا سر آن ممتحن گرفت
اشگ غم از دو دیده ببارید بر عذار
در حالتیکه خون دلش از لبن گرفت
آمد خروش و احسنا هر زمان ز عرش
پیک عزا بکون و مکان انجمن گرفت
واحسرتا که گرد یتیمی زجور خصم
چهر منیر قاسم گل پیرهن گرفت
آنطایر بهشتی از این خاکدان گذشت
اندر فراز شاخة طوبی وطن گرفت
آه از دمیکه از ستم قوم بد شعار
تیر از کمان گذشته و جا بر کفن گرفت
آنصورتیکه شمس و قمر منفعل نمود
خاکش ببر کشیده و بر خویشتن گرفت
زین ماتمی که قلب حسین شد جریح دار
کلک صفا شکست و عنان سخن گرفت
صفا
نسوخت
هرگز دلی ز غم، چو دل مجتبی نسوخت
ور سوخت ز اجنبی، دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنی که سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت
چندان دلش از سرزنش دوستان گداخت
کز دشمنان و زهر بدو ناسزا نسوخت
آن دم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
در حیرتم که خرمن گردون چرا نسوخت
تا شد روانِ عالم امکان ز تن روان
جنبندهای نماند کزین ماجرا نسوخت
در غم آل عبا
چندان كه ديده در غم آل عبا گريست
يا خون دل به دامن ما كرد يا گريست
دل، مبتلاى آتش غم گشت تا كه سوخت
شد ديده بى فروغ ز اندوه تا گريست
گه سينه در رثاى نبى ناله كرد، زار
گه ديده در عزاى حسن، گه رضا گريست
از داغِ سينه سوز حبيبان كردگار
خيل ملك به بارگه كبريا گريست
حوّا كنار مريم و هاجر به سينه كوفت
آسيه با خديجه و خيرالنّسا گريست
تنها به جنّ و انس، پريشان گريستند
روح الامين به عرش از اين ماجرا گريست
بيگانه زين مصيبت عظماست بى قرار
آن جا كه با تمام وجود آشنا گريست
آرى خزان گلشن آن رسول شد
چون ابر نوبهار، اگر چشم ها گريست
شبهاى بقيع
شبهاى بقيع تاريك و سرده
اونجا كه پر از غصه و درده
نه شمع و چراغ و روشنايى است
نه صحنى و گنبد طلايى است
تنها زائرش يوسف زهراست
در اون دل شب بى كس و تنها ست
اون زائرى كه زمزمه داره
همه نالهى يا فاطمه داره
در كنار قبرها تا مى نشينه
آى مادر مى گه ز سوز سينه
آى مادر ببين غريب و تنهام
در اين دل شب شبيه بابام
قلبم شده از غم تو نيلى
خوردى به درون كوچه سيلى
اين غمزده شاهد تو بوده
مادر چرا صورتت كبوده
ذكر مناجات
صفاى هر حال و صفايم حسن
ذكر مناجات و دعايم حسن
هر كه بدون عشق تو زنده است
در دو سرا بنده ى شرمنده است
هر كه بود گداى احسان تو
به باغ جنت شده مهمان تو
هر كه به عشق قدمت نيست شد
تازه به درگاه خدا بيست شد
هر كه در عاشقى به تو پير شد
از مِى مرتضى على سير شد
هر كه كند ذكر تورا زمزمه
ياد كند ز غربت فاطمه
ياد ز كوچه بنى هاشمى
در بر چشم تو گل فاطمى
دست خزان بر دلت آذر زده
سيلى محكمى به مادر زده
جان تو را ز غصه كرده نيلى
حكايت مادر و ضرب سيلى
تو بودى اى يگانه روح احساس
شاهد پرپرشدن گل ياس
زهر جعده
خون دل خوردن نصيب من شده
درد خود امشب طبيب من شده
اين چه سودايى است تنها درد و غم
مونس قلب غريب من شده
اين مصيبت نامه شرح اين دل است
دشمن جانى حبيب من شده
اى خدا صبرم شده از كف برون
راز قلب بى شكيب من شده
زهر جعده همسر ملعونه ام
پاسخ امن يجيب من شده
ياد مادر ياد سيلى اى خدا
قاتل جان غريب من شده
سقيفه ى ديگر
مگر امام مجتبى كريم وبا وفا نبود
كه در مدينه هيچكس به درگهش گدا نبود
هميشه باب خانه اش چو سفره اش گشوده بود
كريمتر از او كسى به وادى سخا نبود
نكرده كس حمايتش غريب شد ولايتش
يكى مطيع وبا وفا زيار و آشنا نبود
قسم به سبزى تنش قسم به سرخى لبش
اگر نبود صبر او حسين و كربلا نبود
خدا بود گواه من ميان كوچه هاى ظلم
انيس فاطمه كسى به غير مجتبى نبود
معز مومنين چرا به ناسزا خطاب شد؟
مگر حسن پس از على امام و مقتدا نبود
خواص جا زدند و شد سقيفه اى دگر عيان
حذيفه و ابوذرى كنار مجتبى نبود
به غارت خيام او شتافتند كوفيان
هزار شكر دخترى ميان خيمه ها نبود
حسين عاشق حسن كشيد تير از كفن
كسى شكسته دلتر از امير نينوا نبود
كشته ى صبر
بيا اى در هجوم درد و غمها سنگرم زينب
كه تو هم خواهر من بودى و هم مادرم زينب
بيا و خون دلهايى كه مى خوردم ببين در تشت
كه در صبر و تحمل ياورم شد داورم زينب
اگر من كشته ى صبرم تويى سنگ صبور من
ببين سيرم كه باشد لحظه هاى آخرم زينب
زمين كرده دهانش باز و گويد سوختم زين آب
از او بايد بپرسى چون شده با پيكرم زينب
روم از آشيان وجوجه ى بى بال و پر دارم
دگر جان تو واين طفل بى بال و پرم زينب
تمام عمر جان مى كندم و راحت شدم امروز
كه ازخون جگر پر بود عمرى ساغرم زينب
عاشق بى قرار
كاش شبى شمع مزارت شوم
نورفشان در شب تارت شوم
تو گل بى خارى و بگذار من
گرد تو بنشينم و خوارت شوم
صبر و قرارم بر با تا مگر
عاشق بى صبر و قرارت شوم
يا گذرم از حرمت چون نسيم
يا كه شوم اشك و نثارت شوم
زاغ سياهم، چه شود از كرم
با نگهى بلبل زارت شوم؟
روى نهم بر روى خاك بقيع
اشك فشان، گرد مزارت شوم
سوز بده تا كه ز سر تا به پا
سوخته از شعله ى نارت شوم
غرق گنه «ميثم» آلوده ام
خورد لبهاى حسين چوب يزيد
آتش زهر
تا آتش زهر ستم افروخته شد
پروانه دين بال و پرش سوخته شد
سوزد جگر از داغ جگرگوشه زهرا
بر چوبه تابوت تنش دوخته شد
ديار غربت
جام زهرآلوده را سر مى كشيد
مرگ را چون يار در بر مى كشيد
از ديار غربت پروانه ها
پر شكسته سوى حق پر مى كشيد
از نگاه او به در معلوم شد
انتظار روى مادر مى كشيد
طشت پر خون جگر تفسير كرد
غربتى كه پاى منبر مى كشيد
ياس را از كودكى با رنگ سرخ
در ميان صفحه پرپر مى كشيد
گه غبار از دست مادر برد گاه
دست خود برخاك معجر مى كشيد
بوسه ى تير
ديد چون بوسه ندادند به روى كفنش
تير هم بوسه به تابوت زد و هم بدنش
غصه هايى كه نهان بود ميان دل او
شد جگر پاره و پر كرد فضاى دهنش
دانى از بهر چه بى تاب شده و شكوه نكرد
سوخت از آتش آن زهر زبان سخنش
تا كه باور بنماييد از اولاد عليست
رنگ سبز آمد و پر كرد تمامى تنش
علت مرگ ورا چون كه نداند لحدى
با خط سبز نوشتند به روى كفنش
مادرش گفت كه گريان نشود روز جزا
آن دو چشمى كه كند گريه براى حسنش
واى مادرم
آتش نشسته بر جگرم و اى مادرم
خون مى چكد ز چشم ترم واى مادرم
از بسكه بال بال زدم در شرار زهر
خواهر شكسته بال و پرم واى مادرم
آه اى عجل بيا كه بلاياى كوچه ها
آمد دوباره در نظرم واى مادرم
قدم نمى رسيد برايش سپر شوم
او شد به چادرش سپرم واى مادرم
از آن زمان كه شانه من شد عصاى او
دردى نشسته بر كمرم واى مادرم
روزى به زير سم ستوران تو قاسمم
فرياد مى زنى پسرم واى مادرم
جفاى روزگار
سبز بودم چون صنوبر سوختم
شمع گشتم تا به آخر سوختم
طعنه و زخم زبان جانم گرفت
زهر كين از پاى تا سر سوختم
سوزشم هرگز ندارد تازگى
بارها زين شعله ها پر سوختم
طفل بودم از جفاى روزگار
اول از داغ پيمبر سوختم
از سقيفه مردم هيزم بدست
آمدند وبار ديگر سوختم
چشم من شد سرخ مثل ميخ در
با شرار آتش در سوختم
مادرم در شعله ها افتاد و من
از صداى آه مادر سوختم
خواهرم در زير دست وپاى بود
بهر حفظ جان خواهر سوختم
مادرم در بين آن نامحرمان
من زغيرت همچو حيدر سوختم
پهلويش بشكسته بود و مى دويد
بهر آن جانباز رهبر سوختم
از فدك تا ماه راسيلى زدند
بر زمين افتاد اختر سوختم
كرد تا با دستهاى بى رمق
چادر خاكى اش بر سر سوختم
خواهر مظلومه ام زينب بيا
در برم تشتى بياور سوختم
تو ز قحط آب مى سوزى حسين
من گر از آب اى برادر سوختم
غریب ترين كريم
من آن شمعم كه غربت گرد من پروانه مى باشد
ز غمهايى كه من ديدم فلك ديوانه مى باشد.
بلايايى كه من ديدم كسى دركش نخواهد كرد
غريبى من مظلوم چون افسانه مى باشد
ميان دوستان تنها ترم تا بين دشمنها
برون خانه بر من امنتر از خانه مى باشد
به دست لشگرم شد خيمه ام غارت خدا داند
خيانت پيشه كرده خادم بيگانه مىباشد
به يك دينار و درهم مى فروشند اقتدارم را
خوشا بر تو حسين جان لشگرت مردانه مى باشد
معزالمومنين بودم مرا نام دگر دادند
مرا لبريز از زخم زبان پيمانه مى باشد
چهل سال است بعد مادرم پاره جگر هستم
كنون اين زهر بر من دارويى جانانه مىباشد
به شهرى كه ندارد مرقدى بانوى مظلومه
مزار من به ياد مادرم ويرانه مى باشد
بى حرمتى ها
قامت سرو از صبوريم خميد
پاى منبر جان به لبهايم رسيد
آن كه دائم سنگ دين بر سينه زد
نيزه بر پايم ز راه كينه زد
ديگرى مى گفت با من اين چنين
السلام يا مذل المسلمين
آتش دل از رخم پيدا نبود
غصه هاى من يكى دو تا نبود
خانه ى ما خالى از جانانه شد
در عزاى مصطفى جانانه شد
ناگهان دلشوره بر جانم فتاد
گوئيا عالم ز حركت ايستاد
وه چه اين بى حرمتي ها زود بود
مادرم در هاله اى از دود بود
زهركارگر
ز تو اى زهر ممنونم، كه خود را كارگر كردى
تو بار من، ببستى و محياى سفر كردى
زمين را چاك دادى بس كه كارى بودى و مهلك
تو اين با زمين كردى چه كارى با جگر كردى
دگر چشمم نمى افتد به روى قاتل مادر
مرا راحت ز عمرى خوردن خون جگر كردى
بیمار غربت
گشته ام بیمار غربت ، درد درمانم شده
همدمم در کنج عزلت ، آه سوزانم شده
مجتبایم ، آنکه از بی یاری و بی همدمی
آه ، تنها محرم اسرار پنهانم شده
می کنم در خانه خود هم به غربت زندگی
من ندانم با چه جرمی خانه ، زندانم شده ؟
مرد را در خانه ، همسر محرم راز است و من
محرم رازم دریغا قاتل جانم شده !
می خورم هر روز از زخم زبان خون جگر
هر شب از بی یاوری ، شام غریبانم شده
رهبر تنهای تاریخم ، که بیش از هر گناه
بیگناهی باعث رنج فراوانم شده
از همه نزدیکتر بر من که شده همسر، بزهر
میزبان روزه لبهای عطشانم شده
وارث صبر پدر گشتم که در طفلی به ظلم
مادرم نقش زمین در پیش چشمانم شده
با زبان حال می گویم ، که در دیوان عدل
مدرک مظلومی من ، قبر ویرانم شده
ظلم بی تکرار در تاریخ مظلومان دهر
قصّه بعد از شهادت ، تیر بارانم شده
کفت جدّم کور در محشر نخواهد آمدن
در جهان با معرفت ، چشمی که گریانم شده
دارد امید شفاعت در جزا بر مادرم
آنکه با اخلاص در دنیا ثنا خوانم شده
محمد موحدیان (امید)
در مصائب امام حسن مجتبی (علیه السلام)
کنید ماتمیان گریه در عزای حسن
که شد بلند به ماتم زنو لوای حسن
اگر گذشت محرم رسیده ماه صفر
حسینیان بخروشید در عزای حسن
پی تسلی زهرا ، خوش آنکه می گرید
گهی برای حسین و ، گهی برای حسن
ببرد بار ملالی حَسَن ، که بردن آن
ز ما سوا نتواند کسی ، سوای حسن
غمی که داشت حسن در دل حزین ، شرحش
ز من مجو که حَسَن داند و خدای حسن
کند به دشمن خود بهر حفظ دین ، بیعت
مقام حلم تماشا کن و رضای حسن
ز چشم اهل نظر سر زد آن عصا کز ظلم
فرو برد همان کور دل به پای حسن
چه دیده بود از او خصم او ، که دائم بود
به قصد جانِ به اندوه مبتلای حسن
فغان که رنگ زمرد زَ سوده الماس
پدید شد به لب لعل جانفزای حسن
به حق او بنگر جور چرخ و طغیانش
که بعدِ قتل ، عدو کرد تیر بارانش
آینه از فرط تجلی شکست
زهر کجا ، جُعد کجا ، او کجا ؟!
غیر کجا و ، حرم هو کجا ؟!
قطره کجا راه به دریا بَرد ؟
اسم کجا پی به مسمّی برد؟
هستی ظل بسته به نورست ، نور
سایه که بی نور ندارد ظهور
چون که زدم غوطه به دریای فکر
تا به کف آرم دُرِ مضمونِ بکر
هاتفی از خلوت لاهوتیان
آمد و رو کرد به ناسوتیان
گفت : خداوند علیم و غفور
کرد در این آینه از بس ظهور
تاب نیاورده و از پا نشست
آینه از فرط تجلّی شکست!
ذکر مَلک شد پس از آن از محن
یا حسن و ، یا حسن و ، یا حسن
محمد علی مجاهدی (پروانه)
در مرثیت امام حسن (علیه السلام)
لاله ای بود که با داغ جگر سوخته بود
آتشی در دل سودا زده افروخته بود
شرم دارم که بگویم تن مسموم ترا
خصم با تیر به تابوت بهم دوخته بود
راز دل را همه با همسر خود می گویند
حَسن از همسر خودکامه خود سوخته بود
جگرش پاره شد از نیشتر زخم زبان
در لگن خون دلی ریخت که اندوخته بود
ارث مادر خود بُرد غم و رنج و محن
صبر و تسلیم و رضا از پدر آموخته بود
حسین اخوان کاشانی (تائب)
در مرثیت امام حسن (علیه السلام)
ره ز جفا چو بر جگر مجتبی رسید
افغانِ جن و انس به عرش عُلی رسید
پر اضطراب و واهمه شد عالم وجود
هنگامه قیامت و ، یوم الجزا رسید
در هم شکست قائمه عرش کبریا
گوئی که روز نیستی ماسوی رسید
چشم فلک ز گریه به غراب خون نشست
اشک مَلک به طارم هفتم سما رسید
الماس جُعده کارگر افتاد ای درغ
آتش به جان حضرت خیر النّسا رسید
نعش امام شد هدف چوبه های تیر
یا فاطمه ! به نور دو چشمت چها رسید
بر حجت خدا ، چه ستمها ، چه ظلمها
زآن نا کِسان دور ز شرم و حیا رسید
در شهر خویش و خانه خود هم غریب بود
از بسکه ظلم و جور بر او ز آشنا رسید
مظلوم چون تو کیست ؟ که از ظلم همسرش
مسموم گشت و جان به لبش از جفا رسید
یا مصطفی ! ز روی تو هم کس نکرد شرم
نا مردمی ببین ز کجا تا کجا رسید
روز جزا جواب خدا را چه می دهند
آنان که ظلمشان به عزیز خدا رسید
سوز غمش به جان براتی شرر فگند
آتش به استخوانش ازین ماجرا رسید
محمد رضا براتی
ماجرای دو طشت!
شد از غمِ دو طشت دلم طشت پر ز خون
خون جگر مدام فرو ریزم از عیون
در حیرتم به زینب مضطر چها گذشت
آندم که او فتاد نگاهش به آن دو طشت
یک طشت را ز خون جگر دید لاله گون
یک طشت را بدید در آن راس پر ز خون
یک طشت را بدید پر از پاره ی جگر
یک طشت را بدید در آن راس چون قمر
برخاست چون زتاب عطش مجتبی ز خواب
برداشت کوزه را که بنوشد دو جرعه آب
آبش به کام رفت و دلش پر شراره شد
از زهر اشقیا جگرش پاره پاره شد
از آه و ناله ، خونِ دلِ اهل جهان نمود
طشتی طلب ز زینب بی خانمان نمود
آن طشت پر ز خون دل دردناک کرد
زینب بدید و از غم او جامه چاک کرد
طشت دگر که زینب از آن گشت بی سکون
در شهر شام بود به بزم یزید دون
آن دم که راس پاک شهنشاهِ بحر و بر
آغاز کرد خواندن قرآن به طشت زر
برداشت چوب کینه یزید از ره غضب
کرد آشنا به لعل لب شاه تشنه لب
زینب به ناله گفت که ای بی حیا ! مزن
چوب جفا به بوسه گه مصطفی مزن !
دارد صغیر تا به صف حشر ، شور و شین
گاه از غم حسن ، گهی از ماتم حسین
محمد حسین صغیر اصفهانی (صغیر)
پیامک های عرض تسلیت
شهادت دومين نور ولايت، صاحب كرامت و شفيع قيامت، امام حسن مجتبى عليهالسلام ، را تسليت مىگوييم.
اى كريم اهل بيت عليهمالسلام ، قلب اندوهگينمان در عزاى تو، ديدار و شفاعتت را در قيامت مىطلبد تا طعم بخشندگى تو را دريابيم.
در متن نفسهایم، شعر غربت تو بغض میشود و رفتنت گریبانم را میفشارد.
تنهایی تو را میتوان با همه کوهها، درختها، بادها و دریاها گریست.
درود خداوند بر امام بزرگواری که هنگام نماز، در پیشگاه معبود، از خوف و خشیت او بدنش میلرزید و روی مبارکش زرد میگشت!
سلام و درود خدا بر امام صبوری که برای نجات دین خدا، تلخی صلح با حکومت طاغوتی معاویه و کنایه و طعن منافقان را به جان خرید!
درود خداوند بر امام غریبی که در خانه خود نیز مظلوم و تنها بود!
شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام ، بر تشنگان دریای کرامت و بزرگواری او تسلیت باد!
منابع:
www.hawzah.net
www. emamhasan.jahanpayam.net
www.shiati.ir
www.imamhasan.info
ماهنامه اشارات
ماهنامه گلبرگ