در هفت سالگی با مفهوم نداشتن پدر آشنا شدم . در این روزهای سخت بود که مادر جوانم با چهار دختر ، پدر و مادر خانواده شد . او همچون کوه حامی فرزندانش شد و تمام خوشی های دنیا را برای خودش حرام کرد تا فرزندانش را به رشد و تعالی برساند . این روزهای ادامه داشت و فرزندان بزرگ و بزرگتر شدند. در همین روزهای پرکار ، مادر، دو دخترش را عروس کرد و من و خواهر بزرگترم همراه مادر زندگی ساده اما خوشی را داشتیم .
من دختر کوچک خانواده بودم و سخت درس می خواندم تا مادرم را به آرزویش برسانم . دوست داشتم مادرم آرزوهای بربادرفته اش را در من ببیند .
در بهار 17 سالگی ام بود که تازه امتحاناتم با نمرات عالی تمام شده بود و به قولی داشتم یک نفس راحت می کشیدم و غرق در آرزوهای رنگینم بود .در یکی از همان شب های خرداد ماه بعد از صرف یک شام ساده دورهمی ، من و خواهرم راهی اتاق خواب شدیم و بعد از کمی گفت و گوی خواهرانه به خواب رفتیم . مادرم معمولا دیرتر از من و خواهرم می خوابید ..نمی دانم شاید می خواست اول خوابیدن و آرامیدن فرزندانش را ببیند و بعد خودش بخوابد .
در عالم خواب بودم که با صدای جیغ وحشتناک خواهرم از خواب پریدم و سراسیمه خودم را به حیاط رساندم. مادرم همیشه عادت داشت که در نیمه های شب به حیاط می رفت و در آنجا دست به دعا و مناجات برمی داشت . گویا در آن شب دیگر دست هایش وصل به خدا شده بود و خدا دیگر دست های مادرم را به ما پس نداد ….
آری مادرم خیلی راحت در جای همیشگی اش که برای مناجات می نشست آرام آرامیده بود و دیگر صدای ما را نمی شنید …….
در آن روزها بود که من یک دختر 17 ساله با یک دنیا آمال و آرزو پیر شدم .
مراسم عزاداری مادرم با آبرو برگزار شد و بعد از مدت هفت روز همه ی افراد فامیل پراکنده شدند و حال دیگر من و خواهرم بودیم در این دنیای غریب ….
خواهرم خیلی زودتر از من به خودش آمد و برای امرار معاشمان در یک کارخانه مشغول به کار شد ، اما من کاملا خودم را باخته بودم . درس و همه ی آرزوهایم را رها کرده بودم و روزها در فراق مادر می گریستم .
بعد از گذشت یک سال دوباره بخاطر مادرم شروع کردم به درس خواندن و در آزمون دانشگاه و حوزه علمیه ثبت نام کردم در هر دو آزمون با یک رتبه خوب قبول شدم . ابتدا چون فکر می کردم اگر دانشگاه بروم میتوانم بعدش شاغل شوم دانشگاه را ترجیح دادم ، اما دانشگاه مخارج داشت ، در این زمان بود که یاد یکی از بستگان نزدیکم که خیلی در میان سایر بستگان شعار کمک و همیاری به من و خواهرم میداد افتادم و با او تماس گرفتم و ماجرای قبولی دانشگاه را گفتم او که می دانست هدف من از تماس یعنی کمک خواستن از وی برای مخارج دانشگاه بود طوری رفتار کرد که متوجه شدم اصلا اشتباهی تماس گرفتم .
بعد از آن برای آنکه دیگر دست نیاز جلوی کسی دراز نکنم حوزه علمیه را ترجیح دادم .
بعد از آن روزها کم کم سپری سپری می شد و خواهرم در کارخانه مشغول به کار بود و من مشغول درس خواندن . اما این وضعیت که خواهرم کار کند و من درس بخوانم همیشه آزارم میداد و کم کم به فکر این افتادم که مشغول یک کار نیمه وقت شوم . بعد از کمی جست و جوی کار در یک شرکت مشغول شدم اما این کار مناسب وضعیت ما نبود و درآمدش خیلی اندک بود ، در اینجا بود که با توجه به تواناییم در زمینه کار با کامپیوتر تصمیم گرفتم یک کافینت کوچک راه اندازی کنم و برای این کار و گرفتن وام به کمیته امداد مراجعه کردم و بعد از توضیح دادن توانایی و شرایطم برگه ای که حاوی مدارک لازم برای گرفتن وام بود را تحویلم دادند در میان مدارک یک مانع بزرگ بود و آن هم داشتن جواز کسب.
اما من کمر همت را بسته بودم و شروع کردم به پیگیری برای گرفتن جواز کسب . دوباره مانع بزرگی جلوی راهم سبز شده بود و آن هم هزینه های گرفتن جواز بود. به همین جهت یکبار دیگر چشمانم را بستم و اینبار به چند نفر از بستگان نزدیکم زنگ زدم و از آنها خواستم برای گرفتن جواز کسب کمکم کنند ، اما بار دیگر من در را اشتباهی زده بودم……
در این روزهای ناامیدی بود که در ساعت مباحثه در حوزه علمیه با یکی از دوستانم کمی دردل کردم و به او گفتم همه نا امیدم کردند … چرا کسی دستم را نمی گیرد … ، او با دقت به تمامی حرفهایم گوش کرد و بعد از تمام شدن حرفهایم دست به گوشی اش برد و یک کلیپ به من نشان داد در آن کلیپ ، حاج آقایی با بیانی لطیف شرح دعای ابوحمزه ثمالی را می داد و این فراز بود که خدایا به جزتو امیدی ندارم و اگر به غیر تو امید داشتم ناامیدم کرد(…وَالْحَمْدُ للهِ الَّذي لا اَرْجُو غَيرَهُ وَلَوْ رَجَوْتُ غَيرَهُ لاَخْلَفَ رَجآئي) و ادامه داد که اگر زمانی از همه ی افراد ناامید شدی اینجاست که درهای رحمت خدا به روی تو باز می شود چون دیگر تنها امیدت خدا می شود….
این سخنرانی … این دعا … این فراز … برایم تلنگری شد و بار دیگر یا علی (ع) کنان بلند شدم تا به هدفم برسم اما دیگر دست نیاز جلوی هیچ بنده ای دراز نکردم و با پس انداز اندکمان جلو رفتم و کم کم توانستم در طول یک سال هم جواز کسب بگیرم و هم کافی نت را راه اندازی کنم .
من دیگر یک دختر ناامید نبودم چون دیگر دستم در دست کسی بود که می دانستم نا امیدم نمی کند … خوارم نمی کند و مرا به مردم واگذار نمی کند.( …وَالْحَمْدُ للهِ الَّذي وَكَلَني اِلَيهِ فَاَكْرَمَني وَلَمْ يكِلْني اِلَي النّاسِ فَيهينُوني... )
به حول و قوه ی پروردگارم کافی نت یک منبع درآمد خوب برای من و خوارم شد . من صبح ها سرکلاس حوزه حاضر و بعد ازظهر با عشق و علاقه مشغول به کار در کافی نت می شدم و خواهرم نیز صبح ها کافینت را اداره می کرد .
روزها گذشت و بنده از حوزه علمیه فارغ التحصیل شدم. در همین ایام بود که حوزه علمیه به یک نیرو جهت کار در دبیرخانه داشت . مدیر حوزه که از توانایی بنده در حرفه رایانه اطلاع داشت پیشنهاد کار در حوزه را داد و من آن را با کمال میل پذیرفتم ، چون در تمام مدت تحصیل که افتخار شاگردی در حوزه علمیه را داشتم برکات آن را در زندگی ام مشاهده کرده بودم حال به من پیشنهاد خدمت در حوزه علمیه را داده بودند مگر میشد که آن را نپذیرم .(حقوق آن اندک بود ولی برکتش کثیر)
روزهای آرام زندگی من و خواهرم سپری میشد و حدود یکسال از کار من در حوزه علمیه می گذشت که بواسطه یک فرد مورد احترام در زندگی ام با همسرم آشنا شدم و در مدت کوتاهی طی یک مراسم ساده عقد کردیم و با اندکی جهیزیه زندگی مشترکمان را شروع کردیم .
بعد از ازدواج به دلیل شاغل بودن همسرم دیگر نیاز به کار کردن من در خارج از منزل نبود . بنده که قبلا در دو شیفت مشغول به کار بودم حال دیگر یک خانم خانه دار شده بود خانم خانه داری که دلش پر از شوق بود و سربلندی ، چرا که اگر توانسته بودم در کارم موفق شوم این را مدیون هیچ انسانی نبودم تمام آن را مدیون خدایم بودم او بودکه مرا به حال خودم واگذار نکرد و با مهربانی دستم را گفت و حال بهترین روزهای زندگی ام را سپری می کنم و منتظر آمدن یک فرشته کوچولو در زندگی ام هستم .
آری دوستان عزیز شاید آگر آن روز من این فراز ( وَالْحَمْدُ للهِ الَّذي لا اَرْجُو غَيرَهُ وَلَوْ رَجَوْتُ غَيرَهُ لاَخْلَفَ رَجآئي ) را نشنیده بودم کاملا ناامید می شدم اما با یک تلنگر توانستم بلند شوم و در کارم موفق شوم و مهمتر از آن طرز تفکرم عوض شد و متوجه شدم که خدا نامهربان نیست و بنده اش را به حال خودش واگذار نمی کند و دیگر هنگام روبرو شدن با مشکلات نا امید نمی شوم بلکه به خدا توکل می کنم و دست نیاز به سوی او دراز می کنم .