خاصیت زن همین است!
توی تب می سوختی و بی تابی در من بیداد می کرد! قرآنم را باز کردم، معجزه می خواستم! یس آمد بالای سرت، شروع کردم به خواندن… و القران الحکیم… چشم های بی حالت سرخ بود خوب من! آنقدر که دست هام آتش می گرفت از هرم گونه هات… سرم را جلوتر آوردم که برایت شرح عشق بخوانم: پاک و منزه است خدایی که همه ی ممکنات عالم را جفت آفریده چه از نباتات و چه از نفوس بشر و دیگر مخلوقات که اینان از آنها آگاه نیستند…یس/36
لبخند نشست روی صورت مردانه ات و چشمانت بسته شد. به خواب رفته باشی انگار. معجزه می خواستم! یس را به تمام تنت تمام کردم…
می دانی مرد جانِ من؟ تب تن تو، همه جان مرا به جوش آورد! گواهش اشک هایی که ندیدی اما از شور جوشش تب تو چندین بار تا مرز ریخته شدن آمد و در گلو بغض شد… من تاب نیاورده بودم هرم تن تب دارت را و چه خوب که ندیدی…
مامان می گفت: محکم باش دختر! فقط یک تب سادهس! کنارش که باشی و عشق که بدهی، تازه خاصیت وجودی ت را نشان داده ای! و من عمق حرف های مامان را در خیسی دستمالی می ریختم که خنکای پیشانی تب دارت می شد! ایمان داشتم که درون هر زن، پرستاری عاشق برای روح و جان یک مرد نهفته است! پرستاری که به وقت سنگینی شانه های یک مرد، به وقت فروریختن بغض های یک مرد، به وقت دردهای جان و تنش، و به وقت عشق، قد راست می کند و معجزه می شود…!
صبح خدا چشم که باز کردم، انگار که دست هایم راه بلد پیشانی بلندت شده باشند. جستند به روی تنت و تو تب نداشتی. گونه هایت آرام و سرد بود و تنت از شرِ داغی خلاص شده بود و تو تب نداشتی…
خاصیت زن همین است! عشق می دهد که درد از چون تویی بگیرد… فدایِ سرت، سرپناه من…