دارم فکر میکنم که اگر من هم سکوت کنم و از روزگار بــی تــو نگویم، فردا چگونه در
پیشگاهتــــ ســر بلنــد کنم؟!
بگویم اشکــ مادری را دیدم و سکوتــ کردم؟
بگویم صدای جانبازی را شنیدم که بی فرهنگان به او را سهمیه خور می نامیدند و من
دم نزدم..!
بگویم آه مادر شهیدی را شنیدم که در پس اشک چشمانش و بغض گلویش مظلومانه
دختران بی بند و بار را می نگرد؟ و من هیچ کاری نکردم؟
بگویم از دل شکسته مظلومی که ظالمی حقش را پایمال کرده و من فقط نظاره گر
بودم؟
بگویم از سربه زیری پدری که شرمنده خانواده اش شده برای نان شب؟و من…..
بگویم از نامردیها؟
اینجا روزگار بی تـــو ستـــ مــولا .
مرا روی بیشتر گفتن نیست،شرمسارم از نگاهت.
حرف هایم را در گلویم مچاله میکنم و باز به روزگار بی تـــو فکــر میکنم..
داستان عمـــار وشهادتش هنوز برسر زبان هاستـــ. ..و من به روزگار بی تو فکر میکنم…
روزگاری که هنوز قصه عمـــار جریان دارد!
اینجا روزگار غربت است برای برخی ها!
انگارکه گرگ صفتان چشمان مردمان را دزدیده اند…
تاج بندگي