هيچكس اين ظلم را روا نمى دارد كه چنين ادعا كند: شريف ترين موجودات خلقت را براى استثمار ساخته اند، و اينكه، «بشويند» و «برويند» و «بپرورند» و در جهل فرو برند و حول خود ننگرند، و خود را حلقه اى گسسته بدانند كه اتصالى به سلسله اى ندارد و اگر ارتباطى هست براى توليد نسل است و ابقاى نسل بشر.
در اجتماع زيستن يعنى «متاثر شدن» و «مؤثر بودن». و اين براى همه آدميان است و هر كس به مقتضاى توانش بهره اى از آن مىگيرد و يا ديگرى را بهرهمند مى كند.
زن به عنوان انسان يا اشرف مخلوقات گاه «هاجرى» مى شود رسول صبور و تنهاى خداوند در آن عطشناك ترين سرزمين دنيا، تشنه و تنها و سرگردان و سخت مى گريزد براى آب، و از سراب به سراب مىجهد. هيچ گاه مايوس نمى گردد، هروله اى براى شكستن عطش داغ اسماعيل اميدش، خود فدا كردن براى نجات «ديگرى» كه از اوست، و خدا مى خواهد بر شانه هاى او خانه اش را بنا كند و جمعى و اجتماعى را قرنها از آنسوى عالم، گرد آن خانه بگرداند.
و گاه «آسيه اى» مى شود كه بايد موساى سرگردان و گريزان از قتل را از نيل برگيرد و از او عصادارى بسازد كه از چوبى خشك، اژدهايى از عصيان خلق كند و در شام تاريك بنى اسرائيل يد بيضايى بپرورد و آنگاه مطمئن از خداى خود خانه اى را نزد او بخواهد.
و بار ديگر «مريمى» حامله عيساى «حيات» و «هستى» كه در هجوم جهل و تهاجم لكه هاى ننگ اجتماعى بر دامن خويش به درگاه خدايش پناه مى برد و قباى قضاوت را بر تن نوزادش مى پوشد تا خود را روح خدا بنامد از دامن پاك مريم براى اصلاح امتى جاهل و فردا حيات مى بخشد مردگان متعفن قومى را كه مى بايست از دامن پاك زنى به سعادت رسند.
و يك بار ديگر تاريخ «خديجه اى» را مى طلبد كه تكيه گاه مطمئن و حريرين محمد(ص) شود و زندگانى شيرين خود را در رسالتى ببازد كه بايد جهانى نو بسازد. سروش رسالت را بشنود و اولين مؤمن هنجارشكن مكه شود، روى از همه خدايان برتابد و خود را از راستاى «هبل» در خم ركوع خدا بپيچاند، تنهايي هاى حرا نشينى محمد(ص) را تحمل كند و خار از علم مى كارد و خود را حبس ديوارهاى بى تفاوتى نمى كند.
هر دردى كه بر جان زنى دردمند نشسته، تلخيش مذاق زينب را آزرده.
سال ششم هجرى چشم به روى تيغ تيز بيداد مى گشايد و جنگى چند ساله بين جهل و علم و كفر و ايمان را به نظاره مى ايستد.
پنج سال بعد دستان كوچك و معصومش تب داغ قيام و عدالت محمد را در آب سرد ملاطفت مى شويد.
زينب، خاكسپارى «مهربانى» را به گريه مى نشيند و بعد از او چله نشينى سكوت اسف بار على مظلوم و كوتاه شدن دست او از آنچه حقش بود.
زينب امروز مى چشد طعم تلخ محروميت را، از آنچه كه مى بايست داشته باشد و با انحراف تاريخ، در درد جانكاهى كه مادر لاى چوبه هاى در ظلم مى كشد زينب بايد بسوزد و در آغاز حيات و بلوغ بى عدالتي هاى اجتماعى و به هم خوردن تعادل ترازوى عدالتى كه طرفةالعينى آويزان بود، باز او شعله ور شود. و فردا به جاى مهر گرم مادر بر جسدى سرد كه جز او مويه گرى ندارد اشك ريزد.
زينب، ناظر سكوت مرگبار پدر و گريه هاى نيمه شبش در حلقوم چاه هاى غربت است.
زينب پاره هاى جگر برادر دردمندش را در تشت جور مى بيند و آنگاه است كه زهر سياست و جنگ بر سر دنيا را در تار و پودش حس مىكند و اينگونه چهارمين تكيه گاه او نيز فرو مى ريزد.
زينب فريادگر عاشوراست، خشت خشت مناره وجودش از خون عزيزترين هايش ساخته شد. حلقومش پر از فريادهاى خونين و دلش مالامال درد ظلم است، و هر آنچه از درد شنيده به عيان ديده است!
زينب، از آنانى زجر ديده كه ديروز جدش را مى آزردند; از ابوسفيان و آنانى كه در رداى كفر بودند و امروز در قباى پيامبر و كسوت رسالت به نام دين بر ريشه دين تيغ مىزنند.
زينب، ديروز در آن مستورى و امروز در كويرى از همه كس و همه چيز حيران و سرگردان. دستانى را مى جويد كه از آستين برادر بريده. و حلقومى را كه بوسه گاه پيامبر بود.
او برادرش را از زهرا، اينگونه امانت نگرفته، او بايد به زهرا بگويد كه حسين را چه كردند.
او در آن قلزم پر خون و قحط سالى انسانيت دنبال حسينش مى گردد و آنگاه كه جسد بى سرش را مى يابد رگهاى بريده اش را بوسه باران مى كند و از دل مى نالد و مى گويد: خدايا! اين قربانى كوچك را از ما بپذير!
زينب قافله سالار اسيران سيلى خورده است، فرزندان پيامبر را اينگونه به زنجير كشيده و شهر به شهر مى گردانند و از پرده عفافشان بيرون مى كشند. زينب كوفيان بى وفايى را نفرين مىكند.
زينب، امروز فرياد و خون و اشك را به هم مى آميزد و راز عداوت فرزندان زر و زور و تزوير را بر ملا مى كند كه اگر اينان رداى پيامبر را نيز بپوشند رذالتشان پوشانده نخواهد شد.
زينب، از محمد تا حسين را فرياد مى كشد، روز شمار جور شمشيرها را از «ليلة المبيت» تا حلقوم حسين باز مى گويد.
او قاصد خوب برادر است و پيامبر بزرگ رسالت وى، از بيتوته حرا تا سينه شكافته حمزه تا مظلوميت على اصغر.
زينب، براى بودن حركت كرد. و براى «بودن» بايد از هر آنچه تعلق است برهد.
«نخواهى» تا دامى برايت نتند و «نداشته باشى» تا نهراسى و اگر دارى بر باختنش مضطرب نگردى.
پاى در بندى نداشته باشى و براى خود خدا نتراشى و هر روز عبد معبودى نگردى.
«بودن» مكه و مدينه و كوفه و كربلا و دمشق نمى شناسد. «بودن» مقامى است كه فقط از «رهيدن» نصيب انسان مى گردد.
زينب الگويى است از «بودن» از «زندگى» از «سيلان» از «حركت» از «ماندن» از «عشق» از «ايثار» از «عفت» از «مسؤوليت پذيرى» از «قيام» از «هجرت و فرياد» و از «تاثير بر خلق»!
اين الگو، پولادين زنى است آتش ديده درد، و پتك خورده رنج، زينب درسى است براى تمام زنان تاريخ كه بايد رسالتى اين چنين داشته باشند.
او مى آموزد كه بايد «ماند» و براى «ماندن» بايد كوله بار آتش درد نسلها را بر دوش كشيد.
اين تلاش براى «بودن» را بايد زنده كرد، اين آلت لهو و لعب بودن زن را بايد در هم شكست، آن كنج هاى عزلت را بايد فرو ريخت تا «زن بودن» «عزلت نشينى» معنى نگردد.
زنان براى يافتن هويت خود راهى بس طولانى در اين تنگناى تار تاريخ دارند. بايد بجويند خود را، و اين «جستن» سرمايه مى طلبد «دردمندى» «صبر» «عفت و پاكى» «حركت» «پيام و فرياد» و تلاش پاك و پايدار و ديروز خاك زنده بگورى بر سرش مى ريختند و امروز مرده «رنگش» كرده اند و سرگردان بين دو بى انتهاى «بى خودى» و «خدايى بودن»، و زينب از هاجر بود تا زهرا.
زنان بايد با تولد «زينب» خود را تولد يافته بدانند، پيامبر نجات از زنده بگورى باشند. بر كوفيان پيمان شكن لعنت كنند و هيچگاه از فرياد بر سر كاخ نشينان فرو ننشينند و در هر كوى و برزن پيام خون برادرانشان را به پژواك بنشانند.
و اينگونه است كه زنى هماره خواهد ماند و زينبى خواهد شد در تاريخ.
تولد زينب تولد رسالت زنان است، رسولى كه در كوتاه ترين مقطع تاريخ و در خاموش ترين بيابان و در مسموم ترين فضا به يك واقعه خونين حيات بخشد و پژواك اين پيام تا ابد مناره به مناره مى گردد و گنبد به گنبد طنين مى افكند و سينه به سينه همراه دستها و دوش به دوش همراه زنجيرها مى گردد.
بايد به زينب، دو ركعت «فرياد» اقتدا كرد، بايد هم سفره صبرش شد و در سايه عفافش عفت را آموخت و بايد از مدينه تا كربلا و كوفه و دمشق همراهش كوله بار مسؤوليت هاى اجتماعى را حمل كرد و از اين كنج تاريكى كه تاريخ براى زنان برگزيده بيرون جهيد و اينگونه است كه زنان «بودن» را تجربه مىكنند. كه جز اين نيستى و نابودى است و گم شدن در لاى رنگ ها.
و زينب مى زيد و نمى ميرد بى آنكه لحظه اى در تاريخ بماند!
صفحات: 1· 2